چكیده :
نگارنده از چند دیدگاه در باب نبوّت و امامت سخن مىگوید : نارسایى بشر در كسب فیض الهى؛ مستقلّات عقلیه مبناى قبول دین؛ تفاوت درجات انسانها؛ برهان امكان اشرف؛ عبودیت كامل و عبد كامل. پیوند میان عقل و نقل در این گفتار، قابل توجّه است.این گفتار، برگرفته از درس گفتارهاى شیخ محمود حلبى خراسانى در سال 1383 قمرى است.
كلید واژهها نبوت ؛ امامت ؛ مستقلّات عقلیه ؛ عبودیت كامل ؛ امكان اشرف ؛ نبوّت و امامت ـ برهانهاى عقلى ؛ حلبى، محمود ؛ پیوند عقل و نقل.
اشاره :
1. از عالم زاهد مرحوم حجّت الاسلام و المسلمین هادى مروى خراسانى، چند دفتر مخطوط به جاى مانده كه بعضى از آنها تقریرات منابر واعظ دانشمند مرحوم حجّت السلام و المسلمین شیخ محمود تولّایى خراسانى (حلبى) است. مرحوم
مروى در زمان حیات خود، بارها ضمن تشویق دستاندركاران فصلنامه سفینه اظهار امیدوارى مىكرد كه فرصتى براى انتشار آثار مخطوط خود ـ از جمله دفاتر یادشده ـ پیدا كند؛ ولى با رحلت ناگهانى او، این كار انجام نشد. پس از آن، خانواده ایشان، این دفاتر را در اختیار ما نهادند. سلسله مقالاتى كه در شمارههاى 17 و 21 و 23 سفینه منتشر شد، بخشهایى از این دفاتر است كه به شكل مكتوب درآمد و انتشار یافت.
2. در پى استقبال گروهى از صاحبنظران حوزه و دانشگاه، اینك بخشى دیگر از آن دفاتر، با تحریر مكتوب منتشر مىشود. این بخش، شامل هفت نكته در باب نبوّت و امامت است كه سنخیت و تشابه دارند؛ از آن رو كه پیامبر و وصىّ او، حجّت منصوب خدایند و تمام مباحث مربوطه، از این جهت یكساناند.
3. این مباحث بر مبناى پیوند استوار میان عقل و نقل، سامان یافته است. البتّه ویژگى شفاهى و منبرى مباحث و اقتضاى فضا و مخاطبان چهل سال پیش (سال 1383 قمرى كه زمان ایراد مطالب است) به گونهاى است كه گاهى مبانى عقلى و استدلالى در نهایت ایجاز بیان شده و گاه در میان مستندات نقلى (آیات و روایات مربوطه) فقط به دو سه مورد اكتفا شده است. این ایجاز طبعآ در شكل مكتوب مباحث نیز موجود است و تفصیل به منابع دیگر موكول است.
4. بخشى از مباحث دیگر دفتر مخطوط و منتشرناشده مرحوم مروى ـ كه نزدیك به نیمى از این دفتر را در بر مىگیرد ـ مطالبى در باب مهدویت است كه به گفتار دیگرى موكول مىشود.
امید است صاحب نظران، ما را از نظرهاى خود در باب این گفتار، محروم نسازند.
1. نارسایى بشر در كسب فیض الهى
بشر در كسب فیض الهى نارسایى دارد. این نارسایى را چند گروه از آفریدگان گواهى دادهاند :
اوّل، ملائك كه به خداوند متعال عرضه داشتند: (أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء). (بقره (2) / 30) زمانى كه خداوند به آنها فرمود: (إنّی جاعل فی الأرض خلیفه) (بقره (2) / 30)، آنها بشر را به عنوان مفسد و خونریز معرّفى كردند. به راستى، اگر فرزندان صالح حضرت آدم ابوالبشر، مانند پیامبران و امامان نبودند، حق با ملائكه بود. حدّاكثر جنایت گرگها دریدنِ چند گوسفند است؛ امّا انسانها یكدیگر را بمباران مىكنند و جمعیت انبوهى را در یك لحظه مىكشند. لذا خداوند متعال مىفرماید: (أولئک كالأنعام بل هم أضلّ). (اعراف (7) / 179) لطف الهى به بشر، به تصدّق نیكان آنهاست. باغبان به خاطر گلها، علف هرزها را نیز آبیارى مىكند و زنبورها و پشههاى باغ نیز، از هواى باغ بهره مىبرند. بدین روى، اگر نیكان و پاكان در میان بشر نبودند، سخن ملائك درست بود.
دوم، حیوانات كه یكى از آنها (مورچه) سخنى به حضرت سلیمان (علیه السلام) گفت. زمانى كه حضرت سلیمان با لشكریان مىرفت، یكى از مورچهها ـ كه نوعى سِمت دانشمندى و ریاست بر مورچههاى دیگر داشت ـ به یاران خود گفت: (ادخلوا مساكنكم لایحطمنّكم سلیمان و جنوده و هم لایشعرون). (نمل (27) / 18).
امام (علیه السلام) فرمود: حضرت سلیمان، مورچه را احضار كرد و پرسید: چرا این سخن را گفتى؟ مگر آزارى از من و لشكریانم به تو رسیده بود؟ مور پاسخ منفى داد. حضرت سلیمان فرمود: پس چرا چنان گفتى؟ گفت: دیدم كه اگر مورها جاه و جلال سربازان شما را ببینند، به كفران نعمت مىافتند. بدین جهت، خواستم به درون لانههایشان بروند. (حویزى، ج 4، ص 82)
سخن مور درباره انسانها كاملا صادق است. انسان به محض دیدن كسى كه فكر مىكند بیش از او امكانات دارد، به ناسپاسى مىافتد. توغّل در مادّیات، انسان را از امور روحى و معنوى بازمىدارد و دور مىسازد.
این دو گروه شاهد، یكى فراتر و دیگرى فروتراز انسان، درباره او چنین شهادت دادهاند. دلخوشى به علوم بشرى، ما را از درك حقایق معنوى دور مىسازد. در عین بهرهگیرى از این دانشها، نباید به آنها دل بست و وابسته بود. مولوى مىگوید :
این همه علم بناىِ آخور است كه عمادِ بودِ گاو و اشتر است
بهر اِستبقاى حیوان، چند روز نام او كردند این گیجان، رموز
یك مسافرت، جنبه معنوى دارد و جنبه مادّى. در جنبه مادّى، چندان تفاوتى نیست میان طول سفر كه یك ماه باشد یا یك روز. تفاوت در جنبه معنوى است كه باید آن را دریافت.
به هر حال، جهل و عجز از ادراك حقایق را، بسیارى از دانشمندان بشرى ـ چه شرقى و چه غربى، چه در زمانهاى گذشته و چه در زمان حال ـ بارها، به زبانهاى مختلف گفتهاند.
بشر ـ تا آنجا كه به دانش و تجربه و ادراك خودش مربوط مىشود ـ به خودىِ خود، راهى به خروج از این نارسایىها ندارد؛ مگر آنكه دستى الهى از آسمان، دست بشرِ زمینى را بگیرد و به اوج آسمان ببرد. آن دست الهى، سفیر و نماینده خدا در زمین است كه گاهى پیامبر و گاهى امام است. این سفیران وحى، حقایقى با منشأ الهى را براى بشر مىآورند كه خاستگاه دانش او، فهم و درك محدود بشرى است. بدین سان، امكان هدایتى براى او فراهم مىآورند كه منحصر به آنهاست.
2. مستقلّات عقلیه، مبناى قبول دین (1)
مستقلّات عقلیه اصولى بدیهى است كه تمام عقلاى عالم، اگر به حكم عقل گردن نهند، آن را مىپذیرند؛ جدا از اینكه پیرو كدام دین باشند، بلكه قبل از اینكه پیرو دین باشند. همچنین در زمینه قبول مستقلّ عقلى، تفاوتى ندارد كه پیرو كدام دین باشند.
مثلا این دو اصل كه «ظلم به دیگران بد است» و «شكر منعم لازم است»، صرف نظر از اینكه چه كارهایى را مصداق ظلم یا مصداق شكر بدانیم، مورد قبول تمام عقلاست و كسى كه این اصل بدیهى را نپذیرد، با عقل بیگانه است. پس از این مقدّمه، مىگوییم :
هر مذهبى كه اصول آن مطابق با مستقلّات عقلیه باشد، آن مذهب قابل قبول است؛ و اگر مخالف مستقلّات عقلیه شد، همان مخالفت دلیل بر بطلان آن مذهب است و نشان مىدهد كه آن آیین، ساخته بشر است و از جانب خدا نیست.
دلیل این مدّعا آن است كه عقل و پیامبر، دو حجّت و دو سفیر خدا بر مردم هستند: عقل، سفیر داخلى و پیامبر، سفیر خارجى است. عقلا نمىتوان پذیرفت كه دو تن، فرستادگان یك فرستنده حكیم باشند، ولى كلام آنها با یكدیگر متضادّ باشد. خداى حكیم میان دعوت عقل و پیامبران، مخالفتى قرار نداده است. پس آزمون صداقت یك مدّعى نبوت یا امامت، مطابقت اصول كلّى كلام او با مستقلّات و محكمات عقلیه است.
عقل چیست؟ «عقل»، جوهرى نورىّ الذات است كه پیغمبران، همگان را به وسیله همان عقل متنبّه كردهاند. ما عقل را به خود عقل مىیابیم و آثار و خواصّ آن مىشناسیم. این جوهر نورىّ الذات، حقیقتى است كه زشت را از زیبا و قبیح را از حَسَن تشخیص مىدهد.
ما همه، روزى كودك بودیم و قُبح بعضى از كارها ـ مانند كشف عورت ـ را نمىفهمیدیم؛ امّا بعدها كه بزرگ شدیم، این را فهمیدیم. این فهم، مبتنى بر عقل است كه حدّ و رسم منطقى اصطلاحى برایش نمىتوانیم بگوییم؛ گرچه همه ما این نور را در خود مىیابیم و مىبینیم كه افراد سفیه و ابله، آن را ندارند.
این نور عقل، حجّت خداست بر بشر كه بر اساس آن، انسان مكلّف به تكلیفهایى عقلى مىشود؛ و این قبل از زمان رسیدن او به تكلیف شرعى است. تكلیف شرعى موكول است به اینكه انسان به بلوغ شرعى برسد و مكلّف به تكلیفهاى عملى شود. امّا تكلیفهاى عقلى، به تدریج كه انسان واجد نور عقل مىشود، عقلا بر او واجب مىشود. همانگونه كه قبول نبوّت پیامبر و امامت امام، موكول به آزمون او بر مبناى عقل است، تكالیف عملى نیز بر اساس تكالیف عقلى است.
یكى از مستقلّات عقلى وجوب شكر مُنعم است. هر انسانى به حكم عقل، آن را مىپذیرد و ترك آن را خلاف عقل مىداند. این تكلیف عقلى، از زمانى كه انسان واجد نور عقل مىشود، عقلا بر انسان واجب مىشود.
یكى از مهمترین مصادیق شكر منعم، شكر خداوند متعال است؛ زیرا نعمت او بر انسانها، قابل مقایسه با نعمت هیچ مُنعم دیگر نیست. امّا انسان كه بر خداى خود احاطه ندارد و آداب حرمتگذارى به بارگاه جلالت الهى را نمىداند، چگونه باید خداى خود را شكر گزارد كه آن عمل، اسائه ادب به خداى بزرگ نباشد؟
در اینجاست كه عقل (به عنوان رسول باطنى خدا) انسان را به رسول ظاهرى خدا راهنمایى مىكند و ضرورت نبوّت را (به عنوان راه ارتباط انسان با خدا) به او یادآور مىشود. وظیفه دیگر عقل، سنجش ادّعاى مدّعیان نبوّت است، بر این اساس كه این دو رسول الهى (عقل و پیامبر)، هماهنگى دارند؛ زیرا هر دو، فرستاده خداى حكیم هستند.
پس از این مقدّمات مىگوییم :
مهمترین دینهاى امروز، سه دین است: یهود، نصارا، اسلام.
تدین به هر دین، یعنى پذیرش هر دین، مبتنى بر آزمودن منابع و كتب آسمانى آن دین است كه باید آنها را به ضابطه عقل بسنجیم.
منابع فعلى یهود و نصارا، در زمینه اصول عقاید ـ یعنى مبنایىترین عقاید انسان، مانند توحید و نبوّت ـ سرشار از مطالب ضدّ عقلى است.
«تورات»، خدا را جسم مىداند؛ آن هم جسمى كه در قالب بشرى درآمده و یعقوب با او كُشتى مىگیرد كه از او نبوّت بگیرد، ولى خداوند به او نمىدهد و سرانجام، خدا چارهاى نمىبیند و بركت نبوّت را به یعقوب مىدهد تا از او رها شود! این مضمون را در چندین نسخه از تورات (عبرى، عربى، فارسى و تركى) دیده و عینآ خواندهام. در حالى كه عقل مىگوید كه خداوند، جسمى نیست و آفریننده مخلوقات نباید سنخ آنها باشد؛ بلكه باید غنى مطلق، بىنیاز به معناى جامع آن، نامحدود به معناى كامل، و خارج از تمام حدود (اعمّ از حدود خارجى، ذهنى، وهمى، فكرى و...) باشد.
آیینى كه براى خداوند فرزند قائل است، با اصول كلّى عقلى مطابق نیست. عقل مىگوید كه نیاز به فرزند، عجز و ضعفى است كه بشر، گرفتار آن است؛ در حالى كه خداوند، از چنین نارسایىها مبرّاست. لذا كلام سوره توحید را مىپذیرد: (لم یلد و لم یولد و لم یكن له كفوآ احد).
در باب نبوّت، تورات مىگوید كه دو دختر حضرت لوط بعد از طوفان نوح و غرق شدنِ تعداد زیادى از مردم، به فكر ازدیاد نسل بشر افتادند. لذا براى خدمت به بشریت، تصمیم گرفتند به پدر خود شراب بدهند و پس از مست شدنِ او، با او نزدیكى كنند و صاحب فرزند شوند. آنگاه مىگویند كه حضرت داوود و سلیمان و چندین پیامبر دیگر، از همین نسل هستند.
این دیدگاه، با عقل منافات دارد. عقل، كلام قرآن را مىپذیرد كه در باب پیامبران مىگوید: (إنّهم عندنا لمن المصطفین الاخیار). (ص (38) / 47) آنان برگزیده خدایند براى هدایت بشر و لذا باید خودشان از همه افراد امّت خود، حتّى نیكان آنان، برتر باشند؛ در حالى كه نسبتهاى غلط بیانشده، پیامبران را نه تنها از نیكان بالاتر نمىبرد، كه از اراذلِ امّت نیز پایینتر مىآورد.
3. مستقلّات عقلیه، مبناى قبول دین (2)
«عقل» حكم مىكند كه انسان همواره، به همراهى با حجّت خدا نیاز دارد تا آیین عبودیت را از او فراگیرد و در اختلافها، به او رجوع كند. بر این اساس، هم اصل نبوّت ثابت مىشود و هم مدّعیان نبوّت را مىتوان سنجید كه كدام یك از آنها بر حقّ است، یعنى مطابق با عقل سخن مىگویند و كدام باطل است؛ یعنى كلامش مخالف عقل است.
وقتى عقل، نبوّت حضرت محمّدبن عبدالله 9 را پذیرفت، ادّعاى او را كه آخرین پیامبر الهى است، مىپذیرد. امّا به این پرسش مىرسد كه براى همراهىِ هماره با حجّت خدا ـ به ویژه در مواضع اختلاف ـ چه باید كرد؟
در اینجاست كه به اصل «تداوم حجّت» مىرسد. یعنى این كه بشر، پس از پیامبر نیز به كسب فیض از حجّت خدا نیاز دارد؛ زیرا آموزههاى پیامبر، ممكن است در معرض تحریف (لفظى یا معنایى) قرار گیرد و فرقههایى بر این اساس، پدید آید كه همگى مدّعىِ پیروى از پیامبر باشند.
علاوه بر این، نیاز همیشگى انسان به عبادت در شئون مختلف، نیاز به راهنماى معصوم را مىرساند؛ زیرا بشر همواره متّكى بر دانش اكتسابىِ نارساست و در عین حال، اسیر خواستههاى نفسانى و مطامع شیطانى است كه همان دانش محدود را تحت الشعاع قرار مىدهد و به سمتِ همان هوا و هوسها سوق مىدهد.
عقل مىگوید: حجّت خدا همواره بر روى زمین باید باشد، با چند ویژگى؛ ازجمله: علم الهى، قدرت الهى، عصمت از گناهان تا آیینه سبّوحیت و قدّوسیت و تنزیه خداوند باشد. و این حجّت همواره باید روى زمین زندگى كند تا بر انسانها حجّت باشد.
به حكم عقل، این حجّت باید همانند پیامبر، منصوب از طرف خداوند متعال باشد؛ چرا كه بشرِ زمینى ظلمتزده را نرسد كه مبلّغ اراده الهى را بشناسد و به دیگران بشناساند.
به هر حال، هیچ مذهبى در جهان، امروز چنین مطابقتى با عقل ندارد؛ بجز مذهب تشیع. در دینهاى غیر اسلام، ارتباط مستقیم با عالم الوهیت نیست. در مذاهب اسلامىِ غیرشیعه نیز چنین پیوند مستقیمى نمىبینیم. حتّى در میان فرقههاى شیعه (مانند زیدیه، واقفیه، اسماعیلیه و مانند آنها) نیز ادّعاى حجّت معصومِ مرتبط با وحى را ندارند. فقط شیعه امامیه اثناعشریه است كه عقیده دارد :
ـ زمین از حجّت خدا خالى نیست.
ـ حجّتهاى خدا (از آدم تا خاتم و امامان معصوم) همگى روى زمین بودهاند و اینك نیز حجّت خدا روى زمین هست.
ـ و اینان، تا قیام قیامت، یعنى تا زمانى كه دنیا برپاست، وجود دارند.
شیعه كلام خود را از آیه شریفه قرآن گرفته كه فرمود: (إنّما أنت منذر و لكلّ قوم هاد). (رعد (13) / 7).
ذیل این آیه، روایات متعدّد از رسول خدا 9 رسیده، به این مضمون كه: منم منذر (هشدار دهنده)، و امامان معصوم، در زمان خود هادى هستند.
در بعضى از این روایات، نام یكیكِ امامان را نیز آوردهاند. اینان نداى لاهوت را به گوش ناسوتیان مىرسانند. ایناناند حجّتهاى الاهیه پس از پیامبر كه تا دامنه قیامت، بر روى زمین مىآیند. در نصوص شیعى آمده است :
الحجّه قبل الخلق و مع الخلق و بعد الخلق. لاتخلو الأرض من حجّه. (كلینى، ج 1، ص 177، ح 4؛ نعمانى، ص 136، ح 1)
امامت، رمز خاتمیت خاتم الانبیاء 9 است كه بدون آن، نمىتوان درباره جاودانگى اسلام در تمام زمینهها، تمام زمانها و تمام مكانها سخن گفت.
4. تفاوت درجات انسانها (1)
فلاسفه یك بحث مهمّ مطرح كردهاند، بدین صورت :
همه ما در این جهان، مىبینیم كه خیلى از چیزها را فداى چیزهاى دیگر مىكنند، بدون این كه مورد اعتراض عقلاء قرار بگیرد؛ یعنى اینكه این عمل، مخالف عقل نیست. به عنوان مثال مىگوییم :
زحمت فراوانى كه انسان مىكشد تا انواع سبزیها، مثل یونجه و گندم و جو را به دست آورد: انتخاب زمین، شخم زدن، كود دادن، دروى علف هرزهها، شیار زدن زمین، بذر كاشتن، كود دادن، آب دادن و مراحل دیگر؛ تا آن كه به این سبزیها دست یابد. پس از این همه زحمت، آنها را درو مىكند و دستهدسته را به گاو و گوسفند مىدهد تا بخورد. تا این مرحله، هیچ فرد عاقلى به این انسان اعتراض نمىكند كه چرا حیات گیاهان و نباتات را قطع كردى؟ چون دانى را فداى عالى كرده، عین عقل است؛ در حالى كه اگر یك گاو را به خاطر خوردن سه خروار یونجه بكشند، این كار را زشت مىدانند كه عالى را فداى دانى كردن است.
در مرحله بعد، گاو و گوسفند را براى یك مجلس آدمها مىكشند و هیچ عاقلى به این حركت، ایراد نمىگیرد؛ چون باز هم دانى فداى عالى شده است. امّا عكس این حركت را زشت و غیرعقلایى مىدانند كه عالى فداى دانى شود.
در میان اعضاى بدن انسان نیز این تفاوت درجات وجود دارد؛ مثلا مغز، مهمتر از دست و پاست؛ لذا اگر انسان از پشت بام بیفتد، سعى مىكند كه دو دست را سپر كند و دست او بشكند تا آسیبى به مغزش نرسد. سنگى كه به صورتت مىخورد، دست را پیش مىكشى تا به چشمت نرسد؛ چون فدا شدن دانى براى عالى عین عقل است. این سلسله تفادى در عالم جریان دارد و مورد قبول عقلاست.
یك اصل فلسفى دیگر این است كه: هر عالىاى سبب و علّت وجود دانى است و هر دانى، مقدّمه وجود عالى است؛ یعنى عالى، غایت است و دانى، ذو الغایه. به تعبیر فلسفى، «غایت هر شىء، همان فاعل اوست». وجود دانى به بركت و طفیل عالى است. مثالى ذكر كنیم :
علف به بركت وجود حیوان ایجاد مىشود. كسى كه گوسفند و گاو نداشته باشد، علف تهیه نمىكند. گیاه مقدّمهاى براى ادامه حیات حیوان است كه بدون حیات حیوان، كسى به گیاه فكر نمىكند. همینسان، آفرینش حیوان براى انسان است؛ چون انسان نسبت به حیوان و حیوان نسبت به نبات، عالى است.
در میان انسانها نیز همین تفاوت درجات را مىبینیم: هزار شاگرد را فداى یك استاد مىكنند، نه عكس آن؛ چون استاد، عالى است و شاگرد، دانى. انسان دانى، معلول است و معلول به بركت علّت پیدا مىشود. وجود معلول به علّت است نه علّت به معلول.
انسانیت انسان وابسته به اعتدال او در چهار صفت اصلى است: حكمت، عفّت، سخاوت و شجاعت. مشكل انسانهاى عادى این است كه در بعضى از این صفات، جانب افراط یا تفریط دارند؛ مثلا در جنبه شجاعت، افراط به تهوّر مىانجامد و تفریط به ترس، كه هر دو منفى است. همینگونه در جنبه سخاوت، افراط (یعنى اسراف) و تفریط (یعنى بُخل) نكوهیده است.
هركس كه این چهار صفت را به حدّ اعتدال كامل واجد باشد، فلاسفه او را «انسان كامل» مىدانند و گاهى «كدخداى عالم طبیعت» مىخوانند. به عقیده آنها، پیغمبر و امام ـ یعنى حجّت الله و خلیفه الله ـ همان انسان كامل است كه نسبت آنها با انسانهاى عادّى، نسبت عالى با دانى است، كه اصول گذشته در مورد آنها صادق است.
از اینجا وارد این بحث مىشویم كه: آیا خداوند، پیغمبر را براى ما فرستاده؟ آیا پیغمبر ـ آن شهباز صاعد لاهوت و عقاب قاف جبروت ـ را در این قفس دنیا مىاندازند و به رنج و زحمت مىكشانند تا انسانهاى عادى هدایت شوند؟ خیر، چنین نیست. این سخن مانند آن است كه یك استاد نامآور را در یك روستا جاى دهند براى تدریس به دانشآموزان سال اوّل ابتدایى؛ یعنى عین ظلم است كه نسبت به استاد، روا دارند.
حقیقت این است كه ما را به دنیا آوردهاند تا وسیله كمال پیامبران و امامان باشیم. توضیح این كه ریاضت، سبب كمال انسان مىشود. اگر ریاضت بحق باشد، كمالْ حقّ است و اگر ریاضت باطل باشد، كمال باطل است.
به هر حال، زجر دادن به نفس ـ از راه درست یا غلط ـ سبب قوّت و تكامل آن مىشود. رمز نیروى فوقالعاده اهل ریاضت ـ حتّى افراد بىایمان ـ همین است. در این میان، یكى از مهمّترین ریاضتها كه براى افراد حكیم پیش مىآید، زیستن با فرد نادان است. شاعر مىگوید: «روح را صحبت ناجنس، عذابى است الیم».
پیامبران، گوهرهاى الهى و استوانههاى حكمتاند و ما افراد بشر، نادانهایى كه آن بزرگ مردان در اثر همنشینى با ما، به ریاضت مىافتند و به تكامل مىرسند. پس ما را براى انبیا آفریدهاند نه پیامبران را براى ما. البتّه در پرتو كمال آنها، ما هم به كمال خود مىرسیم. ما به منزله تنه درختیم و آنها میوه. درخت را به خاطر میوهاش آب مىدهند نه به خاطر تنه و ساقهاش. انسان كامل، میوه است و بشر، درخت است. وقتى درخت را به خاطر میوه آب دادند، به طفیل میوه، خارها و علفهرزهاى اطراف درخت نیز سیراب مىشوند، ولى آنها علّت اصلى نیستند؛ لذا خارها و هرزها تا زمانى قابل تحمّلاند كه مانع رشد درخت و ثمردهىِ او نشوند. بهمحض اینكه مانعِ رسیدن درخت به میوه شدند، آنها را مىچینند و داخل تنور مىاندازند.
بر این اساس مىتوان گفت كه: زمین تا روزى برجاست كه حجّهالله بر روى آن باشد. و انسانها تا روزى برجا هستند كه حجّهالله در میان آنها باشد، و گرنه چه فایدهاى از زندگىِ عادىِ انسانها؟
حدیث شریفى وارد شده است، به این مضمون :
لولا الحجّه، لساخت الارض بأهلها. (نك: طبرسى، ج 2، ص 317)
لو بقیت الأرض بغیر حجّه، لساخت بأهلها. (نك: صدوق، علل الشرائع، ج 1، ص 198ـ199، ح 21)
خداوند سالها قبل از خلقت زمین، آدم ابوالبشر را به عنوان حجّت خود آفرید و سپس فرزندان او را كه ساكنان این كره خاكى هستند. آخرین فردى كه از دنیا مىرود نیز، امام (حجّت خدا) است.
این مبانى كه ضرورت وجود پیغمبر و امام بر روى زمین را نشان مىدهد، برهانى بر حقّانیت دین اسلام و مذهب شیعه است كه سلسله نبوّت را تا وجود مقدّس خاتم الانبیاء 9 جارى مىداند و پس از ختم نبوّت، سلسله امامت را در دوازده امام، از امیرالمؤمنین تا حضرت مهدى : عقیده دارد و پس از شهادت امام عسكرى در سال 260، امامت را در وجود مقدّس فرزند برومندش مجسّم مىبیند كه در سال 255 دیده به جهان گشود و امروز در زمین، زندگى مىكند و تمام موجودات، به بركت و طفیل وجود مقدّس او، به حیات خود ادامه مىدهند. الذی ببقائه بقیت الدنیا، و بیمنه رُزق الورى، و بوجوده ثبتت الأرض و السماء.
5. تفاوت درجات انسانها (2)
براساس مبانى فلسفى، این جهان باید روح و قیم و قیومى داشته باشد كه هستىِ این عالَم بزرگ به وجود او كامل و تمام شود. هر شیئى به مقام شیئیت مىرسد، موكول به همین روح است كه دانشمندان منطق آن را «فصل اخیر» و فلاسفه «جوهر شىء» مىنامند. هیچ شیئى بدون این جوهر، وجود نمىیابد. رنگ بدون پارچه، حرارت بدون آتش و آفتاب، برودت بدون آب و یخ ممكن نیست. این اشیاء عرض هستند براى آن جوهر.
جوهر نسبت به عرض، مثل معنى نسبت به لفظ است. جوهر، لابس است و عرض، لباس آن. حیات بدن موكول به آن است كه روح، قیم و قیوم آن باشد و اگر روح نباشد، بدن مىمیرد و از كار مىافتد.
روح قبل از بدن وجود داشته، با بدن هم هست و پس از بدن نیز باقى مىماند. بدن بدون روح مرده است، ولى روح بدون بدن وجود دارد. همانگونه كه لابس پیش از این كه لباس خاصّى بپوشد، وجود داشته است. لابس (انسانِ پوشنده لباس) را نزد خیاط مىبرند كه لباس مناسب او مىدوزد. امّا پس از كهنه و پوسیده شدن لباس، فرد لابس همچنان هست و لباس دیگر بر تن مىكند.
ابتدا روح ما آفریده مىشود و سپس بدنمان را خلق مىكنند. تعلّق روح به بدن، مانند تعلّق رئیس كشور به كشور و تعلّق ناخدا به كشتى است؛ یعنى علاقه تدبیر و اداره امور. بدن براى روح است نه روح براى بدن.
انسان كامل (یا به لسان شرع: حجّه الله)، مانند روح است براى این جهان؛ یعنى خداوند پیش از این عالم، او را خلق مىكند. دوره اقامت حجّه الله در این دنیا، مانند لباسى است كه در این دوره زمانى بر تن او مىكنند. او پس از اینكه از جهان مىرود، لباسش را عوض مىكنند و لباسى از جنس جهان دیگر مىپوشد، امّا باقى مىماند؛آغاز دارد، چون مخلوق است؛ ولى پایان ندارد، چون باقى است به بقاى خدا.
روح این عالم، به منزله بدن است براى روح حجّه الله؛ بدن این عالم، مانند جسم است براى جسم حجّه الله؛ چون حجّت خداست، خدایى كه خالق همه چیز است. این اصل عقلى را در زیارت جامعه كبیره به این لفظ تعبیر كرده است :
أرواحكم فی الأرواح و أنفسكم فی النفوس. (صدوق، الفقیه، ج 2، ص 616)
حرف «فی» در اینجا یعنى چه؟ اگر به معناى ظاهرى بگیریم، نكته خاصّى نمىرساند. در این صورت به وضعى مىرسد كه بشر عادّى نیز هست؛ مثلا اسم من نیز میان اسمها و روح من نیز میان روحهاست. آنچه در مورد پیامبر و امام معصوم اهمّیت دارد، این است كه «روح او در میان روحهاى دیگران، مانند روح در تنِ روحهاى دیگر است؛ نَفْس او مانند روح كه در تن باشد، در میان نفوس است». یعنى فیویت در اینجا، فیویت قیمیت و قیمومیت است. به عبارت دیگر: روح شما قیوم روحهاست و جان شما قیوم جانها... بقاى جسم ما به جسم حجّت خداست، روح او بالاتر از اینهاست. جسم او، روح جسم من است و نفس او، روحِ نفس من. روح انسان با تمام لطافتى كه دارد، مانند بدن است، براى روح او.
چرا؟ زیرا كه جسمِ حجّت خدا (پیامبر خاتم و امامان معصوم :) از سنخ جسم ما نیست: جسم ما برآورده خاك است: چه گیاهانى كه سر از خاك برمىآورند و چه گوشت حیواناتى كه از آن گیاهان مىخورند و تمام آنها نطفهاى در صلب پدر مىشود كه در رحمِ مادر جاى مىگیرد. مقدّمات خلقت جسم ما این است. لذا جسم ما «كثافت» دارد و جسم حجّت خدا، «لطافت» كه از سنخ نور است.
در مورد حجّت خدا (پیامبر و امام) در زیارت جامعه كبیره مىگوییم :
خلقكم الله أنوارآ فجعلكم بعرشه مُحدقین حتّى منّ علینا بكم فجعلكم فی بیوت أذن الله أن ترفع و یذكر فیها اسمه.
و در زیارات دیگر مىگوییم :
أشهد أنّک كنت نورآ فی الأصلاب الشامخه و الأرحام المطهّره، لم تنجّسک الجاهلیه بأنجاسها، و لم تلبسک من المدلهمّات من ثیابها. (طوسى، ج 6، ص 114)
نكته مهمّى در اینجا هست :
قدیم یعنى آنچه «لا أوّل له»، منحصر به خداست و بس. غیر خدا، همه ممكنات، حادثاند؛ نه تنها به حدوث ذاتى ـ در مقابل قِدَم ذاتى كه تقدّم و تأخّرش فقط یك امر عقلى اعتبارى است ـ بلكه به حدوث دهرى كه میرداماد بیان كرده و نزدیكتر به شرع و واقعیات است. پس مىگوییم: خدا بود و هیچ موجودى نبود، حتّى خاتم النبیین. خداوند خاتم النبیین را آفرید و از كتم عدم به عرصه وجود آورد. سپس انوار دیگران به ظهور و بروز رسید. موجودات، لاحق و سابق و اسبق دارند. اسبق موجودات، خاتم النبیین است، پس سیزده معصوم دیگر و آنگاه پیامبران و ملائك و دیگر موجودات به مراتب خود.
این معصومان، باقىاند به بقاى خدا، در برابر ما كه باقى هستیم به اِبقاى خدا، و بین این دو، فرق است. در قرآن مىفرماید :
(كلّ من علیها فان، و یبقى وجه ربّک ذوالجلال و الإكرام). (رحمن (55) / 26ـ27)
وجه الربّ، به عین بقاى ربّ كه ذو الوجه است، باقى است. وجه به خودى خودى هستى ندارد؛ هستى او به ذو الوجه است. وجه معناى حرفى است و ذوالوجه معناى اسمى. حرف باقى به بقاى اسم است. و وجه باقى به بقاى ذوالوجه.
لذا در فناى كلّى كه دنیا و مافیها فانى مىشوند و همه به ظلمت ماهوى خود بازمىگردند، همه موجودات زوال دارند، جز رسول خاتم و دخت گرامىاش و امیرمؤمنان و یازده فرزندش : كه زوال ندارند و باقىاند به بقاء الله. بدن ما بعد از فنا متلاشى مىشود و از حالت تركیب به بساطت برمىگردد؛ ولى بدنهاى آنان كه از طینت علّیین است، هیچ تغییر نمىكند.
این بیانات، تفصیل نكته پیشین است كه گفتیم: حجّت خدا، روح است براى اشیاء و لابس است براى لباس جهان و جوهر براى عَرَض بدن؛ مانند مغز نسبت به پوست. شأن پوست نگاهدارى مغز است. پوست را مىشكنند یا مىدرند تا به مغز برسند. لذا پس از رسیدن به مغز بادام، پوستها ارزش چندانى ندارد. بدنى كه روح ندارد، باید زیر خاك برود. روح در تن عالم، حجّت خداست. درباره آنها مىخوانیم :
بهم تحرّكت المتحرّكات و سكنت السواكن. (مجلسى، ج 99، ص 54)
منحصرآ به آنها (به بركت آنها، به طفیل آنها، به دست آنها) است كه متحرّك، حركت دارد و ساكن، سكون.
مرحوم شیخ حرّ عاملى در كتاب نفیس إثبات الهدى، حدود سیصد حدیث آورده است با عبارات مختلف، امّا به این مضمون كه: زمین بدون حجّت خدا و خلیفه خدا نمىشود. و حجّت خدا قبل از موجودات دیگر و همراه با آنها و بعد از آنها بوده و هست. حجّت خدا مخلوق است و گداى درگاه خدا؛ امّا مخلوق عالى و گدایى كه نسبت به ما در رتبه بىنهایت است.
6. برهان امكان اشرف
ازجمله مسلّمات حكمت متعالیه، آن است كه خداوند تعالى در جنبه فیاضیت و فاعلیت، لایتناهى است؛ یعنى فیض او حدّ و عدّ و نهایت ندارد. همینگونه، استعداد و قابلیت و لیاقت ممكنات نیز لایتناهى است. در این صورت، اگر تمام فیض الهى ناگهانى و در یك مرتبه به منصّه بروز برسد، لازم مىآید كه غیرمتناهى محدود به حدّ شود كه به بداهت عقلى، باطل است. در نتیجه، فیض خدا به تدریج و توالى به ممكنات مىرسد. لازمه این نكته درجهبندى ممكنات است كه فیض اوّل، فیض دوم، و فیضهاى بعدى پیش مىآید، كه اوّل، مقدّم بر دوم است و... و فیض مقدّم، اشرف و اعظم است بر فیض مؤخّر.
فلاسفه مثال آن را از نور خورشید مىآورند؛ به این مضمون: نور آفتاب بهطور ناگهانى همه اشیاء را دربر نمىگیرد. شعاعهاى نور، بهتدریج در فضا پراكنده مىشود؛ اوّل به اشیاى نزدیك مىرسد و بعدآ به فضاى دورتر. طبعآ هر شیئى كه به خورشید نزدیكتر باشد، حرارتش قوىتر و نورش بیشتر است؛ و هرچه دورتر مىشود، تشعشع و حرارتش كمتر مىشود.
مثال دیگر: بخارى كه در اتاق روشن شود، ابتدا هواى مجاور خود را گرم مىكند، بعد هواى دورتر را؛ در نتیجه، هواى مجاور خود را گرم مىكند، بعد هواى دورتر را. لذا هواى مجاور بخارى، گرمتر است تا هوایى كه دورتر است. همینطور : صداى من كه به گوش شما مىرسد، به كسانى كه نزدیكتر هستند، بهتر مىرسد تا آنها كه دورترند. موج صدا، از قوى شروع مىشود و به ضعیف مىرسد.
وجود مخلوقات عالم نیز درجات دارد. تقدّم و تأخّر این درجات، رُتبى است نه زمانى. در سلسله درجات وجود، از انسان مىبینیم تا نباتات و عناصر. در میان انسانها نیز درجات مىبینیم. انسان كامل، اوّل تابش نور الهى است و اوّل مخلوقى كه خداوند، آفریده است. رسول خدا 9 به جابر فرمود:
یا جابر، أوّل ما خلق الله نور نبیک، ثم خلق منه كلّ خیر. (مجلسى، ج 15، ص 24، ح 43)
اشرف ممكنات حضرت خاتم النبیین است. خداوند از نور او، نور مقدّس امیرالمؤمنین را ابداع كرد، و از نور آن دو بزرگوار، انوار ائمّه طاهرین را آفرید. و از آنها، انوار بعضى از پیامبران، و از انوار آنها، انوار بعضى از ملائكه را، به درجاتى كه دارند. و آنگاه، از انوار آنها، صلحاء و مؤمنان را، تا برسد به موجودات پلید و پَست. این سلسله، از اشرف تا اخسّ پیش مىآید.
فیض الهى، به این سلسله به مردم مىرسد؛ همانگونه كه در مورد تابش نور خورشید و حرارت بخارى و صداى گوینده (به عنوان مثال) گفته شد. لذا اشاره مىكنم كه حجّت خدا، اشرف از انسان عادى است، تا آنجا كه باید گفت كه با انسان عادى قابل قیاس نیست. هر زمان كه قرار باشد فیض حقّ به ما برسد، ابتدا باید به حجّت خدا برسد و سپس به انسانها، به درجات خودشان، كه در این سلسله درجات و مراتب، سلمان و ابوذر مانند ما نیستند.
فیض حیات، فیض رزق، فیض رحمت، فیض جود و كرم و دیگر فیضهاى الهى،ابتدا به انسان كامل و ولىّ وقت مىرسد و سپس به دیگران، به درجات و مراتب خودشان.
امام هادى (علیه السلام) در زیارت جامعه كبیره مىفرماید :
بكم فتح الله و بكم یختم. (صدوق، الفقیه، ج 2، ص 615)
خداوند، به حجّت خود، آغاز مىكند و به حجّت خود، پایان مىبخشد.
أن ذُكر الخیر، كنتم أؤّله و أصله و فرعه و معدنه و مأواه و منتهاه. (همان، ج 2، ص 616)
هر خیرى، از حجّت خدا آغاز مىشود و بدو ختم مىشود. اصل و فرع خیر و نقطه شروع و پایان خیر، حجّت خداست.
این است كه او، مجراى فیض خداست. پس تا زمانى كه یك موجود در روى زمین است (اعمّ از انسان، حیوان، نبات، جماد و...) حجّت خدا نیز باید روى زمین موجود باشد. براساس این تبیین برهانى، ركن مذهب شیعه روشن مىشود كه عقل و استدلالى است. به این برهان، وجود مقدّس خاتم الانبیاء و فضایل او روشن مىشود و به تبع آن، دوازده امام از نسل و سلاله او.
نكته بعدى این است كه این نورهاى پاك در فضاى خاك جاى دارند و روى زمین زندگى مىكنند. این بزرگواران باید در هیكل جسمانى باشند تا بشر بتواند به فیض الهى دست یابد.
توضیح اینكه :
براى اینكه فیض از فیاض برسد، هم فاعلیت فیاض شرط است و هم قابلیت گیرنده. اگر گوینده قدرت بیان نداشت، یا شنونده قدرت فهم مطلب را نداشت، در هر حالت، انتقال مطلب صورت نمىگیرد. كلام شامخ استاد عالىرتبه را كودك پنجساله نمىفهمد. این كلام را باید به درجات آسان كرد تا كودك بفهمد. خورشید، با تمام نورافشانى كه دارد، چشم من قدرت دیدن نور او را ندارد. این نور باید به در و دیوار بخورد تا ما از آن بهره گیریم.
خداوند در فعّالیت و فیاضیت، كامل و تامّ است؛ امّا این طرف براى گرفتن فیض نیازبه قابلیت دارد. بعضى فلاسفه و عرفا قابلیت را از لوازم ماهیت دانستهاند كه درست نیست. قابلیت را هم خود خدا مىدهد. ولى به هر حال، سنخیت میان این دو باید باشد تا فیض الهى به انسانها برسد.
این است كه به پیامبر اعتراض مىشد كه چرا در هیكل و قالب بشرى است و چرا خداوند، براى هدایت ما، ملائك نمىفرستد؟ خداوند در پاسخ فرمود :
(و لو جعلناه ملكآ لجعلناه رجلا و للبسنا علیهم ما یلبسون). (انعام (6) / 9)
گوینده حكیم به ظرفیت شنونده نظر مىكند تا سخن او مفید واقع شود.
امام معصوم (علیه السلام) از زبان پیامبر خاتم 9 فرمود :
إنّا معاشر الأنبیاء أُمرنا أن نتكلّم الناس على قدر عقولهم. (كلینى، ج 1، ص 23، ح 15)
همچنین :
ما تكلّم رسول الله بكنه عقله قطّ. (همانجا)
پیامبر به اندازه كشش عقل مردم با آنها سخن مىگوید؛ لذا هیچكس را نیافت كه به اندازه عقل بلند خود با او سخن بگوید. در روایات آمده كه امیرالمؤمنین (علیه السلام) تنها مخاطب پیامبر به این درجه بود.
به این مثال دقّت كنید :
آبشار بلندى كه چهارصد متر ارتفاع دارد، اگر در زیر آن سنگ قرار بگیرد، سوراخ مىشود. انسان اگر زیر آب این آبشار برود، نه تنها امكان شنا ندارد كه مىمیرد. باید آبشار در نهرها جارى شود تا انسانها و حیوانها و گیاهان بتوانند از آب آن بهره گیرند.
حجّت خدا اگر در قالب مادّه نباشد، شعاع نور آن به قدرى قوى است كه نمىتوان به او نظر كرد؛ چه رسد به این كه بتوان بهره علمى و هدایتى از او گرفت.
دقّت كنید! اگر قرار بود كه ما از عالمِ غیرمادّى مستقیمآ كسب فیض كنیم، خداوند، مستقیمآ به ما هدایت مىداد و دیگر احتیاجى به پیامبران نبود. امّا به همان دلیل كه به واسطهاى مثل پیامبران و امامان نیاز داریم، باید این مخلوقات نورى در هیكل و قالب بشرى باشند تا ما بتوانیم از آنها استفاده كنیم. ما حتّى امكان استفاده از جنّ و ملك نداریم، چه رسد به مقام بلند و شامخ نبوّت و امامت.
این حكم عقل است، همان حكم عقلى كه شیخ احمد احسائى و پیروان او نفهمیدند و گفتند كه امام عصر (علیه السلام) در «عالم هورقلیا» است كه آن را فوق اقلیم هفتم مىدانست؛ با تفصیلى كه شیخ احمد احسائى و سید كاظم دشتى در رسالههاى خود گفتهاند.
همانطور كه رسول خدا و یازده امام پس از حضرتش، با تمام مقامات و فضائل آسمانى، در روى زمین زندگى كردند، امروز نیز امام عصر، حضرت مهدى (علیه السلام) در روى زمین است و از بركت وجودش همه انسانها بهره مىگیرند.
7. عبودیت كامل و عبد كامل
یكى از اصول مسلّم عقل این است كه خداوند، بشر را براى بندگى و عبودیت آفریده است؛ عبودیتى كه نتیجه آن، ترقّى و كمال بشر مىشود و خداوند سبحانه، از آن بىنیاز است.
گر جمله كائنات كافر گردند بر دامن كبریاش ننشیند گرد
مثالى بزنیم: آفتاب در مقام شامخ خودش درخشندگى و تلؤلؤ دارد؛ چه ما از آن استفاده كنیم و چه خود را از آن محروم بداریم؛ چه او را مدح و ثنا گوییم یا بدگویى از آن كنیم. آفتاب كار خودش را مىكند و نیازى به استفاده ما ندارد. این ماییم كه باید از آن استفاده كنیم، و گرنه چرخه زندگىمان متوقّف مىشود.
گردن نهادن به عبودیت خداوند متعال، به معناى گردن نهادن به حكم عقل است؛ همانگونه كه انسان در زندگى اجتماعى، خود را ملزم به مقرّرات اجتماعى مىداند واین التزام را نشانه ذلّت نمىداند. هیچ عاقلى نیست كه انسانِ تابع مقرّرات جامعه را ذلیل و زبون بشمارد؛ بلكه چنین فردى را عزیز و محترم مىدانند كه خود، به اختیار خود، از بعضى ارادههاى فردى چشم پوشیده تا نظم زندگى اجتماعى به هم نخورد. عبودیت بشر، از این نسخ است؛ یعنى گردن نهادن به حكم خداى حكیم كه امر و نهى او، همه از روى حكمت است، نه منافع شخصى دارد، نه نیازى به آفریدگان خود، و نه عجز و ضعفى كه به قدرتنمایى و خودكامگى منجر شود.
در بندگى انسان، قرب حق تعالى پیدا مىشود كه كمالى است اتمّ و جمالى است اعظم كه اساسآ براى آن آفریده شدهایم. در قرآن مىفرماید :
(و ما خلقت الجنّ و الإنس إلّا لیعبدون). (ذاریات (51) / 56)
(و ما أمروا إلّا لیعبدوا الله مخلصین له الدین). (بینه (98) / 5)
خداوند جواد است. در تعریف جود گفتهاند : «الجود إفاده ما ینبغی، لا لعوض و لا لغرض». چنین جودى منحصر به خداوند متعال است كه در ازاى بخشش خود، نه عوضى مىخواهد كه عائد به ذات مقدس او شود، و نه هدف خاصى را دنبال مىكندكه خارج از ذات مقدّسش باشد. او كمالات را به ما بخشیده تا ما را كامل كند. راه كمال ما، بندگى اوست.
این كمالات غیرمتناهى است: علم، قدرت، رأفت، رحمت، سلطنت، شفقت، امن و امان، رفاقت، سلامت، سیادت، عفو، بخشش، كرم، الى غیرالنهایه.
نكته مهمّ این است كه هر كمالى، عبادت مخصوص خود رادارد. براى روشنتر شدن مطلب مثالى بزنیم: بزرگداشت انسان صاحب شخصیت، كارى پسندیده است، امّا در مورد یك دانشمند، یك تاجر، یك فرمانده نظامى، یك رئیس كشور، و... تفاوت دارد. حتّى القاب تكریم و لحن نامه یا خطاب كه براى هركدام از اینان به كار مىرود، هریك با شأن خاصّ او تناسب دارد و نمىتوان براى دیگرى به كار برد.
تناسب كلام با مخاطب، از مهمترین عناصر حُسن بیان است. هرچه این تناسب، بهتر و بیشتر رعایت شود، درجه آن ادیب و حكیم را مىرساند.
بعد از ذكر این مثال، مىگوییم :
خداى متعال، شئون و كمالات مختلف دارد: عالم، معلّم، سلطان، رفیق، شفیق، انیس، حبیب، جلیس، قهّار، منتقم، شافى، غنىّ،... عبودیت در برابر هر شأن و هر كمال، برنامهاى خاصّ خود دارد. براى شفاى مریض، او را به اسم «یا شافى» مىخوانند، براى اداى دین، اسم «یا غنىّ» او را مىخوانند، براى رفاقت با او به عبارت دعاى مشلول مىگویند :
یا رفیق یا شفیق! فكّنی من حَلَق المضیق و اصرف عنّی كلّ همّ و غمّ وضیق. (مجلسى، ج 92، ص 400)
براى انس با او به عبارت دعاى كمیل مىگوییم :
یا نور المستوحشین فی الظّلَم. (كفعمى، ص 560)
كسى كه رمز این كلمه را بفهمد، فرصت مغتنم بیدارى ثلث آخر شب را از دست نمىدهد. افسوس كه به این وادیها نرفتهایم. یك ثانیه جلوه لطف الهى كه به دل بیفتد، لذّتش از دهها سال عمر بىحاصل بیشتر است.
امّا در برابر جلوه «سید السادات، إله الآلهه، جبّار الجبابره» كه دارد، عبودیت و عرض ادب به گونه دیگرى است. گدایىِ من آینه آقایىِ اوست. صورتى از آقایىِ خود در آینه گدایىِ من مىاندازد و بدین سان، آقایى خود را به من نشان مىدهد. من مىگویم :
ربّ زدنی علمآ و عملا و ألحقنی بالصالحین.
این درخواست من كه جهل مرا نشان مىدهد، آینه دانایى مطلق اوست.
وقتى انسان در مسیر عبودیت افتاد، جان او محل تجلّى صور خداوند مىشود. این یكى از معانى جمله مشهور است كه:
العبودیه جوهره كنهها الربوبیه.
به عبارات دعاى عرفه امام حسین (علیه السلام) بنگرید :
أنت الذی مننت، أنت الذی أنعمت، أنت الذی أحسنت... أجملت... أفضلت... أكملت... رزقت... (مجلسى، ج 95، ص 221)
و جملات پس از آن كه حدود سى مورد از الطاف الهى را برمىشمرد. پس از آن، درباره خودش عرضه مىدارد :
أنا الذی أسأت، أنا الذی أخطأت، أنا الذی هممت... جهلت... غفلت...سهوت... (همانجا)
و جملات بعدى.
همینگونه به مناجات حضرت امیر (علیه السلام) در مسجد كوفه بنگرید :
أنت المالک و أنا المملوک... أنت العزیز و أنا الذلیل... أنت العظیم و أنا الحقیر... (همان، ج 91، ص 110) تا آخر مناجات.
مرحوم حاج میرزا حبیب خراسانى مىگوید :
بنده را سر بر آستان سودن بهتر از پا بر آسمان بودن
نَفَسى در رضاى حضرت دوست بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر به حلقه در گه چو در، سر بر آستان بودن
لذّت عبودیت، بهراستى، لذّتى شگفتآور است! كسى كه بنده خدا شد، غصّه روزى نمىخورد، چون خداوندگار او به او وعده داده است:
(و فی السماء رزقكم و ما توعدون). (ذاریات (51) / 22)
در مشكلات، امید خود را از دست نمىدهد :
(و من یتوكّل على الله فهو حسبه، إنّ الله بالغ أمره). (طلاق (65) / 3)
زمانى در سبزوار بودم و مشكلى برایم پیش آمده بود. به یكى از اساتیدم در مشهد نامه نوشتم. او در جواب، این حدیث را برایم نوشت :
خف الله یكفیک من كلّ شیء.
یكى دیگر از اساتیدم نصایحى به شاگردانش داشت؛ ازجمله اینكه مىگفت :
شما نوكرى صاحبالزمان (علیه السلام) را بكنید، دیگر هیچ فكر نكنید؛ آقا به فكر است؛ بیشتر از آنچه تو در فكر خودت باشى.
این سخنان بدان معنى نیست كه ما زندگى را تعطیل كنیم. رفتن در پىِ رزق و روزى وظیفه است؛ ولى با این رویكرد باشد كه :
(لكی لا تأسوا على مافاتكم و لاتفرحوا بما آتاكم). (حدید (57) / 23)
مناجات خمس عشر امام سجّاد (علیه السلام) را ببینید و در برابر جلوههاى مختلف او، حالات گوناگون انسان را: تائبین، شاكین، خائفین، راجین، راغبین...الى آخر.
امام سجّاد (علیه السلام) در مناجات المریدین عرضه مىدارد :
لقاؤک قرّه عینی و وصلک مُنى نفسی و إلیک شوقی... یا نعیمی و جنّتی و یا دنیای و آخرتی. (مجلسى، ج 91، ص 147)
گفتیم كه هر كمالى و هریك از اسماء الله، عبادتى مخصوص خود دارد؛ ولى ما آیین این عبادتها را نمىدانیم. باید در هر زمان، «عبد كامل» باشد تا این آیینها را به ما بیاموزد. اوست كه تجلّیات الهیه را مىبیند و در برابر هر اسمى، راه خشوع و بندگى مخصوص آن را نشان مىدهد. این اصل عقلى را در قرآن بدین عبارت بیان مىفرماید :
(و جعلناهم أئمّه یهدون بأمرنا و أوحینا إلیهم فعل الخیرات و إقام الصلوه و إیتاء الزكوه و كانوا لنا عابدین). (انبیاء (21) / 73)
این آیه در باب حجّتهاى خدا (پیامبران و امامان) است كه خداوند آنها را به عنوان «عابد» مىستاید؛ یعنى بهراستى و بدون غلوّ و اغراق در كلام، عبد خدایند؛ لذا راه عبودیت را مىدانند و به ما مىآموزند.
علّت تنوّع دعاهاى مأثور از پیامبر و ائمّه اطهار : همین است. در یك تقسیم، مىتوان آنها را چنین دستهبندى كرد :
ـ تعقیبات، كه پس از نمازها خوانده مىشود.
ـ دعاهاى روزها. (ایام هفته، ایام ماه، ایام مخصوص)
ـ تعویذات.
ـ ادعیه سِرّ، كه دریاها معارف در آنها موج مىزند. در یك جملهاش به قدر ده برابر اسفار ملّاصدرا و شفاى بوعلى حقایق مىیابید.
ـ ادعیه حُجُب:
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
امامت،
،
:: برچسبها:
هادی مروی,
نبوت,
امامت,